پارک بهار

حرف یک عاشق

این وبلاگ رو با تمام وجودم تقدیم به مهم ترین فرد زندگیم میکنم امیدوارم خوشش بیاد

                                             پارک بهار

به نام خدا
روزی روزگار تو یه محله کوچک تو شهر بزرگ تهران چند خانواده زندگی می کردن که که این خانوادها همه همدیگرو می شناختند تو این محله یه پارک کوچیک و سر سبزم بود که خانواده ها شب های پنج شنبه اونجا جمع میشدن گل می گفتنو گل میشنیدند یه شب از این شب ها که جوان های محله داشتند ولیبال بازی می کردند توی این پارک کوچک خانوادها هم تماشاشون می کردند تا این که یه روز یه دختره که اسمش بهار بود عاشق یکی از پسرای که والیبال بازی می کردن میشه بهار از این به بعد سعی می کنه به این پسر برسه اسم پسر قصه ما ارش بود بهار بخاطره این که بشتر ارشو ببینه با سارا دوست میشه(سارا خواهر ارش)بهار اینقدر با سارا صمیمی میشه که سارا هر اتفاقی واسش می افتاد یا به مشکلی بر می خورد به بهار مگفت ولی بهار میترسید به سارا بگه که داداشو دوست داره بهار بیشتره وقتشو با سارا تو خونیه سارا اینا بود تا بتونه ارشو ببینه همین جور یه مدت گذشت
بتا اینکه یه روز بعدظهر بهار تصمیم گرفت به سارا بگه که داداششو دوست داره به با همین نیت رفت خونه سارا اینا وقتی رسید زنگ درو زد دید باخوش حالی سارا درو باز کرد به بهار گفت بهار حدس بزن چی شده بهار گفت:واست خواستگار امده سارا گفت:نه بابا دیونه ولی تو همین مایه هاست بهار گفت: چیه بگوبابا مردم از فوضولی
سارا گفت قراره یاهم فامیل بشیم اینو که شنید بهارخوش حال شدداشت بال در میورد سارارو بقل کردو بوسش کرد گفت واقعا سارا گفت اره داداشم شب به بابام اینا گفت پنشنبه تو پارک از بابا مامانت تو واسه امره خیروقت بگیره بهار با شنیدن این حرف خیلی خوش حال شد بهار خیال می کرد که ارش میخواد بیاد خواستگاریه اون اما ارش داشت می رفت خواستگاری خواهره بهار بهار بدونه خداحافظی از سارا بدو بدو رفت خونه منتظر بود زود تر پنج شنبه شب بشه چند شبانه روز شدو پنج شنبه شب فرا رسید خانواده ارش اینا تو پارک به خانواده بهار گفتن که
پسره ما از دختره شما خوش امده می خوایم بیام خواستگاریه دختر کوچیکیتون خانواده بهار اینام قبول کردن بهار اینو که فهمید اشک تو چشماش جمع شد رفت خونه تا صبح تو اناقش گریه کرد روز خواستگاری فرا رسید ارش با خانواده رفت خانه بهار ایناتا از خواهره بهار خواستگاری کنه و کرد جواب مثبت بود قرار عروسی گذاشتن پنجشنبه مکان عروسیم که همون پارک محله یک هفته گذشت ارش با پریا ازدواج کرد اما هنوزم بهار دوستش داشت ارشو ولی بخاطره ابجیش هیچی نمی گفت یه مدت گذشت ارش با پریا زندگی می کرد پس مدتی ناگهانی ارش حالش بعد شد ارشو بردن بیمارستان فهمیدن ارش بیماری قلبی داره و وضعیتشم اصلا خوب نیست و باید حتما یه قلب برای او پیدا کنند این به گوشه بهار رسید خیلی ناراحت شد بعد فهمید گروی خونیه ارش با خودش یکیه تصمیم گرفت قلبشو بعده به ارش او می دونست خانوادش با این کار موافقت نمی کنن واسه هممین تصمیم گرفت که یه یجوری مرگ مغزی بشه بعد یه نامه نوشت بعدم یه امپوله اشتباه زد به خودش و مرگ مغزی شد تو نامه این جور نوشته بود
سلام به همه میدونم شاید هیچ وقت منو نبخشین ولی من از خیلی وقت پیش ارشو دوست داشتم و نمی تونستم بدونه اون زندگی کنم وقتی دیدم امد خواستاری پریا بخاطره پریا خود کشی نکردم که زندگی واسش تلخ نشه حالام از کاری که می خوام بکنم ازیم چون با یه تیر دو نشون می زنم 1.زندگیه عشقمو نجات میدم 2. باعث میشم خواهرم بیوه نشه من دیگه حرفی ندارم قلبمو بعدین به ارش همه تونو دوست دارم
خلاصه قلب بهارو میدن ارش ارش خوب میشه بعد دیگه اسمه اون پارکو می زاران پارک بهار و بهارو تو اون پارک خاک می کنند همه هر پنجشنبه میرفتن سر خاک بهار
این است نهایت عشق



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در 29 آبان 1389برچسب:,ساعت1:14توسط عاشق | |